سال ۹۹ آخرین تیرهای ترکشش را هم نصیبمون کرد و اینجوری شد که بابا هم روونه ی بیمارستان شد ! بابا جان که بخاطر سنگ کلیه از پریشب دردهای شدیدی متحمل شد امروز صبح ساعت ۷ با زنگ موبایلش از خواب بیدار شدیم و همسر همراهش رفت بیمارستان و بعد از صبح تا حالا تازه گفتند دکتر ساعت ۶ عصر میاد عملش کنه !

خسته م . خیلی خسته! از شلوغی خونه مامان ، از ناله های مامان که طفلی بعد از آنژیو دچار حساسیت شده و تمام بدنش از درون و بیرون مثل سوختگی شده  و ناله های گاه و بیگاه سوختم سوختمش ، از اینکه تازه امروز یه کم حال مامان رو به بهبود و حالا بابا هم بهش اضافه شد ! از رفت و امدهای پی در پی به بیمارستان خسته م ! دلم میخواد همسر که از بیمارستان اومد خونه ، بهش بگم بیا خونه و برای یه مدت فقط و فقط خونه ی خودمون باشیم و سه تایی فقط زندگی کنیم ! خونه افتضاح بهم ریخته ست و سر و کله زدن با یه وروجک شیطون نوپا توانی واسمون نذاشته

دلم میخواد این مدت فقط به زندگی خودمون برسیم ، تازه خیلیا واسه پرستاری درخواست دادند و باید وقت بذاریم واسه دیدار حضوری و انتخاب از بینشون

دلم آرامش میخواد