أین المفر؟

دیشب خوابهای عجیبی پشت سر هم دیدم.

توی خواب اول من عاشقی بودم که به وصال معشوق رسیده و غرق لذت بود و داشتم برای یه نفر از لحظات عاشقانه مون تعریف میکردم . توی خواب بعدی من یه دختری بودم که عاشق یه پسر مغروری شده بود . درست خاطرم نیست که اون پسر چه کاره بود ولی انگار جایی با هم کار میکردیم. بهم گفت هوس بستنی کرده و من رفتم به هر زحمتی بود چند تا بستنی خریدم ولی وقتی برگشتم رفته بود! خیلی ناراحت بودم و با خودم گفتم هیچ وقت بهم اهمیت نمیده ! توی خواب بعدی دختر فقیر و در عین حال مستقل و خودساخته ای بودم . دنبال یه اتاق واسه اجاره میگشتم. خانم صاحبخونه گفت یه واحد خالی دارند ولی من گفتم یه اتاق نیاز دارم . اول گفت نداریم ولی بعد بهم گفت صبر کن. یه واحدی هست که دو تا دختر هستند و تو هم میتونی با اونا باشی . خونه آسانسور نداشت . داشتم از راه پله ها بالا میرفتم و به این فکر میکردم که هر روز باید کلی پله بالا پایین برم که یک دفعه یه گله گرگ وحشتناک ریختند تو !! من خیلی ترسیده بودم و به صاحبخونه گفتم اینجا نمی مونم. داشتم میرفتم که یادم افتاد کیفم را جا گذاشتم. برگشتم برم کیفم را بیارم. به دختری که اونجا نشسته بود با خنده گفتم درسته که کیفم هیچی توش نیست ولی بالاخره کیفه دیگه ، بهش نیاز دارم. دختر اشک توی چشماش حلقه زد و گفت صبر کن من یه مقدار لباس دارم بهت بدم. با همون لحن لات وار صحبت کردنم بهش گفتم نه ممنون من گدا نیستم!!

صبح توی مسیر کار داشتم به خوابهام فکر میکردم. یه دفعه کامنتی که توی وبلاگ هارپو چند روز پیش خونده بودم توی ذهنم اومد : ( اگر روزی برسد که بفهمیم صورتهای مختلف که میبینیم، تنها تجسد حالات متعدد درونی خودمان بود...آنوقت چه؟ اینهمه همان یک بود وبیش نبود.)

یه دفعه حال عجیبی بهم دست داد! اگه واقعا تمام کسانی که میبینیم خود ما باشند چی؟؟؟؟؟ اگر تمام هستی خود من باشه چی؟؟؟؟؟
 

لا خوف علیهم و لا هم یحزنون

پریشب داشتم به پادکست رواق فکر میکردم. به 4 ترس وجودی انسان و به مفهوم اصیل زیستن ! بنظرم اومد برای اصیل زیستن به چیزی فراتر از اون چیزی که اروین یالوم قصد داره بهش بپردازه وجود داره. یه حلقه ی مفقوده این وسط هست . با خودم فکر کردم چه کسی بهتر از یک عارف میتونه اصیل زندگی کنه؟؟؟؟ یاد کتاب جهان هولوگرافیک مایکل تالبوت می افتم که میگه متوجه شدم هیچکس به اندازه ی عرفای شرقی معنا و مفهوم جهان هستی را درک نکرده !! به غزلیات حافظ و مولانا فکر میکنم که پر از وجد و سروره . آیا شادتر از این دو بزرگ مرد و امثالهم وجود داره؟؟؟ از اشعارشون شادی و طرب و وجد میریزه ! بعد یاد سخنان دکتر الهی قمشه ای می افتم که میگه خبر بزرگ اینه که خدا هست و با وجود او اصلا مگه غمی باقی میمونه ؟؟؟؟؟؟ حرام گشت از این پس فغان و غمخواری / بهشت گشت جهان زان که تو جهانداری

یه دفعه آرامش عجیبی توی قلبم میشینه و تمام دردها و غم های عالم از دلم بیرون میره. واقعا وقتی جهان ما صاحبی داره بنام الله چه جای نگرانی و غم و غصه؟ اصلا مگه دیگه با وجود "او" ترس از مرگ ، ترس از آزادی ، ترس از تنهایی و ترس از پوچی معنایی داره؟؟؟؟؟؟؟؟ با همین افکار به خواب میرم

فردا صبح توی ماشین در حال رانندگی به سمت محل کارم هستم که یاد افکار دیشبم می افتم و یک دفعه انگار تمام جهان در نظرم زیبا میشه . قلبم پر از شادی و سرور میشه و همه مردم دوست داشتنی میشن . برای هر عابری ترمز میکنم تا به راحتی عبور کنه. تمام ترس ها ، غم ها و نگرانی ها از وجودم بیرون میره . درختها زیباتر میشن ، آسمان زیباتر میشه ، جهان زیباتر میشه . حالا آهنگ عاشقانه ای که از ضبط ماشین پخش میشه مخاطب خاصی پیدا میکنه به نام الله !!!!! یک دفعه انگار از شدت خوشی حالتی مثل دیوانگی بهم دست میده . قلبم تندتر میزنه و وجودم یکپارچه شادی میشه !

افسوس و صد افسوس که این حالت گذراست و باز به زودی برگشتم به همون روزمرگی ها اما هر بار که این جمله توی گوشم زنگ میزنه که : خدا هست ، نیروی برتری که همه ی جهان را تحت سلطه داره ، کسی که منتهای مهر و عطوفت و بخشندگیه و هیچ چیز اتفاق نمی افته مگر به خواست و اراده ی او ، آرام میشم اما دلم میخواد باز اون شادی عظیم را تجربه کنم

انگار فقط برای دقایقی تونستم حال یه عارف را تا حدودی درک کنم . شاید خداوند میخواست بهم نشون بده که با یاد او زندگی کردن یعنی چی و چه شادی عظیمی در انتظار کسانیه که دائم به یادش هستند .

واقعا با یاد او و با ایمان واقعی به اوست که میشه اصیل زیست به دور از تمام ترس و نگرانی ها حتی 4 ترس وچودی !!

بی جهت نیست که در قرآن مرتبا اومده که مومنین کسانی هستند که لا خوف علیهم و لا هم یحزنون !!!!!! (نه ترسی دارند و نه اندوهگین می شوند)

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی !

من با اپ duolingo دارم زبان آلمانی یاد میگیرم و واقعا بسیار بسیار عالیه. البته لازمه ش اینه که غیر از فارسی به زبان دیگه ای مسلط باشید تا بتونید از این نرم افزار استفاده کنید . و من هم چون به زبان انگلیسی تسلط داشتم زبان پایه را انگلیسی انتخاب کردم و با استفاده از انگلیسی دارم آلمانی میخونم. اما چیزی که میخواستم بگم اینه که بعد از چند درس اول که ساده به نظر میرسید وقتی نوبت به درسی رسید که جمله بندی آغاز شده بود و من هم اون قواعدی را که خیال میکردم باید وجود داشته باشه توی جمله ها نمیدیدم گیج و سردرگم و با یه حسی که بهم میگفت فایده ای نداره تو نمیتونی آلمانی یاد بگیری مواجه شدم و اعصابم به هم ریخته بود . یجور حس خنگی بهم دست داده بود. به داداش پیام دادم و گفتم چرا اینا اینجوریه و قواعدش هی تغییر میکنه ، داداش در جواب گفت دنبال قواعدش نباش فقط اون چیزی که داره یاد میده را یاد بگیر ! اینطوری نیست که دنبال این باشی که i am sorry را بخوای کلمه به کلمه به المانی ترجمه کنی . توی آلمانی این جمله برای خودش یه کلمه ی کاملا جداست. با این حرف داداش اون حس بد از بین رفت و تمرکزم را گذاشتم فقط روی یادگیری همون چیزی که برنامه داره بهم یاد میده و دنبال یادگیری قواعد نرفتم. و با تمرین و ممارست همون جملات سخت کم کم برام آسون و آسونتر شد و کم کم از روی جملات ، قواعد زبان آلمانی هم برام جا افتاد و همین درس بزرگی برای من شد. از اون پس هر وقت درس جدیدی شروع میشد که اولش برام خیلی سخت به نظر میرسید با خودم میگفتم عجله نکن ، به زودی همش برات مثل آب خوردن آسون میشه!

این درس بزرگی توی تمام مراحل زندگی هست. اینکه زود جا نزنیم و صبر داشته باشیم و به قول معروف گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی !

اپیزود ششم رواق

خب امروز صبح توی مسیر کار ، اپیزود ششم را گوش دادم. چیزی که خیلی من را به فکر فرو برد اون بحثی بود که میگفت همه ی ما به یک خدایی باور داریم که ما براش تافته ی جدا بافته هستیم !! ما خیال میکنیم من برای خدا با بقیه فرق دارم و خدا مثل یک حامیه غیبی همیشه هوای من را داره .

راستش خود من توی سالهای زندگیم خیلی به این موضوع اعتقاد داشتم اما این پادکست باعث شد عمیق تر به این موضوع فکر کنم و یجورایی باورم را کند و کاو کنم. حقیقت اینه که هیچ کدوم از ما برای خدا تفاوتی نداریم و همونقدری که خدا ، خدای منه ، خدای بقیه هم هست . اگر خدا من را آفریده ، بقیه ی آدم ها را هم خلق کرده ، پس تفاوت در کجاست؟؟؟ تفکر در این زمینه باعث شد به این نتیجه برسم که خداوند اون قابلیت الله شدن ، و خلاق عظیم شدن را در وجود تک تک ما قرار داده و از این نظر هیچ کس بر دیگری برتری نداره . همه ی ما این امکان را داریم که خلیفه الله بشیم و در این زمینه خداوند هیچ استثنایی قائل نشده . یعنی در واقع همونقدری که محمد و مسیح امکان خلیفه اللهی را داشتند من و شما هم امکانش را داریم پس همونقدر که اونها برای خداوند عزیزند من و شما هم هستیم اما تفاوت در کجاست ؟ تفاوت در میزانی هست که ما این قابلیت را به ظهور میرسونیم. یعنی در واقع هر چقدر که ما در جاده ی اون خلیفه اللهی قرار بگیریم به همون میزان خیر و خوبی در انتظارمونه و به اون میزانی که از این جاده منحرف بشیم شر و پلیدی در انتظارمونه و این قابل تعمیم به تمام امورات زندگی ما هست . بذارید با مثال توضیح بدم. مثلا یه موردی که اخیرا برای من پیش اومده بود همین موضوع پرستار رزا بود. این که ما تونسته بودیم پرستاری به این خوبی را همون دفعه ی اول پیدا کنیم باعث تعجب همه ی اطرافیان از جمله خود من شده بود و چون نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم من هم مثل مادرم ربطش میدادم به اینکه خدا نظر ویژه ای به ما و دخترکم داره و همش لطف او بوده . البته در اینکه لطف خداونده شکی نیست اما مسئله اینه که این لطف میتونه شامل حال همه بشه به شرطی که در اون جاده ی درست قدم برداشته باشند !! داشتم فکر میکردم که چرا پرستار به این خوبی پیدا کردیم در حالی که از این ور و اونور میشنوم که پیدا کردن یه پرستار خوب واقعا کار دشواریه و اغلب از پرستارهای بچه هاشون گله و شکایت دارند . خب دلایل زیادی به ذهنم رسید. اول اینکه اولویت اول برای من دخترم بود نه شغلم ! یعنی در طول این پروسه همش من و همسر به این فکر میکردیم که نهایتا اگر نتونستیم یه آدم درست پیدا کنیم من قید کارم را میزنم . دیگه اینکه برخلاف خیلی ها که زورشون میاد به پرستار حقوق بدند من از اول حرفم این بود که اگر یکی پیدا بشه که به بچه م خوب برسه من حتی حاضرم همه ی حقوقم را بهش بدم ( البته درسته که این کار را نکردم ولی اگر ضرورتش پیش میومد از دادن تمام حقوقم هیچ ابایی نداشتم ) بنابراین در زمینه حقوق پرداختی خساست به خرج ندادم. دیگه اینکه من هیچ وقت در طول زندگیم به زیردستم از بالا نگاه نکردم و همیشه برای همه ی آدم ها در هر مقام و مرتبه ای احترام قائل بودم و در طول سالهای کاریم هم این را اثبات کردم. مثلا سالهای قبل توی شرکتی که کار میکردم یه ابدارچی داشتیم که بنده خدا با پسرش اونجا کار میکردند و من وقتی میدیدم همکارهام چقدر توهین آمیز با این پدر و پسر برخورد میکنند واقعا ناراخت میشدم ولی خودم همیشه باهاشون خیلی متحرمانه برخورد میکردم و حتی برخلاف همکارهام که وقتی چایی میخواستند زنگ میزدند به طرف و با لحنی خیلی دستوری ازش میخواستند واسشون چایی بیاره ، من میرفتم و خودم چایی میریختم و واسه همه همکارهام هم میبردم و کم کم این مسئله جا افتاد که بچه ها بجای اینکه منتظر باشن ابدارچی براشون چایی بیاره خودشون برن چایی بیارن و خب این اخلاق من همیشه باهام بوده و الان هم در مورد پرستار دخترم همینطوره و برخورد من با ایشون هرگز مثل یه کارفرما با زیردستش نبوده و هر موقع درخواستی ازش داشتم خیلی محترمانه و خیلی نامحسوس ازش خواستم . مثلا چون چند روزه همسر یه سری برنامه ی جدید برای رزا روی فلش ریخته و رزا هم خیلی زیاد به این کارتون علاقه نشون میده چند روزیه زیاد پای تلویزیون میشینه و دیروز هم که با دوربین داشتم چک میکردم دیدم رزا خیلی از وقتش را پای تلویزیون بود ، خب امروز صبح میخواستم این مسئله را به پرستار تذکر بدم اما چی گفتم ؟ اولا که دیدم وقتی رزا در حضور من و باباش هم این برنامه را زیاد نگاه میکنه پس نمیتونم به پرستار خرده بگیرم و با در نظر گرفتن این مسئله بهش گفتم : " ببخشید رزا چند روزیه این کارتون را زیاد تماشا میکنه ، میخواستم ببیینم شما میتونید یه جوری کمک کنید که از سرش بیافته ؟؟ البته شاید هم چون این برنامه واسش تازگی داره اینجوریه و بعد یه مدت خوب بشه "

خب همین ها را بذاریم در برابر همکار همسر که چند روز پیش هم باهاشون رفته بودیم بیرون و خانمش میگفت چقدر این مدت بچه ش آسیب دیده بخاطر اینکه وقتی بچه به دنیا میاد اینها خونه شون را جابجا میکنند و بخاطر خونه ی جدید اونقدر زیر بار قرض میرن که ایشون به مادرشوهرش میگه باید در نگهداری از پسرم کمک کنید چون ما با این همه قرض اصلا توان مالی گرفتن پرستار را نداریم و بعد هم مادرشوهر بعد چند ماه میگه نمیتونم و اینا هم بچه را میبرن پیش مادر خود خانم که مریض احوال هم هست و بعد یه مدت زن داداش خانم میومده پیش بچه که اون هم اصلا درست از بچه نگهداری نمیکرده و بعد باز میبرنش پیش مادر خانمه که اون زمان خواهر خانمه هم با بچه ش اونجا زندگی میکرده و بچه بخاطر اینکه خاله ش به پسر خودش بیشتر توجه میکرده دچار بداخلاقی میشه و بعد نهایتا تصمیم میگرن براش پرستار بگیرن که از 7 صبح تا 3 بعداز ظهر با حقوق یک میلیون یکی را استخدام میکنند که اون خانم هم یه دختر مجرد 20 ساله بوده و از شواهد معلوم میشه که افسردگی داره . صبح ها تا 10 میخوابیده و بچه را میخوابونده و بعد از 10 تا 11 مشغول خوردن صبحونه میشده و بعد هم اسباب باری ها را میاورده جلوی بچه پخش میکرده و میرفته سر گوشیش و این بین هم هر چی بچه میومده صداش میزده که خاله بیا پیشم فقط بهش میگفته باشه یرو منم میام و بعد یک ساعت که نمیرفته ببچه میموده پرستار را میزده !!! تا اینکه نهایتا بخاطر اینکه پرستار مشکوک به کرونا میشه و نه بخاطر دلایلی که قبلتر گفتم ، ایشون را اخراج میکنند و بچه را میذارن مهدکودک و بعد هم که بچه دچار سوء رفتار و بدخلقی میشه میبرنش مشاوره و مشاور هم میگه این بچه دچار کمبود محبته و بخاطر اینکه هر زمان هم پیش یکی بوده دچار چند تربیتی و تناقض شده !!!

خب اولا که این خانم همونطور که توی صحبتهاش برام تعریف میکردم به شغلش خیلی خیلی اهمیت میداده و بچه براش اولویت نبوده . ثانیا من اگر جای ایشون بودم هرگز وقتی تازه بچه دار شده بودم اینقدر خودم را زیر قرض نمیبردم و به یه خونه ی کوچیکتر راضی میشدم چون بنظر من روح و روان بچه ی آدم ارزشش هزاران برابره خونه و مادیاته ! جالب اینجاست که همسر میگفت اینا زمانی که به گفته ی خود خانم اونقدر مقروض بودند که توان پرداخت حقوق پرستار را نداشتند سفرهایی میرفتند که توی بهترین هتل ها و با بیشترین ولخرجی ها همراه بوده !!!!!!!! دیگه اینکه ما دوربین خونه مون را از همین همکار همسر گرفتیم و این قابلیت را داره که از توی گوشی صحبت کنیم و توی خونه صدا پخش بشه و همسر همون زمان میگفت همکارم میگه خانمم با همین روش موردی ببینه به پرستار گوشزد میکنه و با همین دوربین با پرستار ارتباط میگیره اما من همون زمان به همسر گفتم نه بنظر من توهین آمیزه که بخوام از این طریق با پرستار حرف بزنم و من هیچ وقت چنین کاری نمیکنم . دیگه اینکه حقوق پرداختیشون به پرستار از نظر من خیلی کم بوده !! البته ایشون میگفت ما تازه صبحونه هم به پرستار میدادیم اما اخه مگه یه صبحونه چه خرجی داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خب همین بررسی و کند وکاو این مورد باعث شد من متوجه بشم که خداوند نظر ویژه ای به من نداشته ، در واقع خداوند هر چقدر خدای من هست خدای همکار همسر هم هست اما این تفاوت نیت ها و رفتار خود ماست که باعث تفاوت ها میشه !

یه مثالی هست که میگه خدای گوسفندان خدای گرگ ها هم هست !! مثلا توی یه مسابقه ی فوتبال همه میایم دعا میکنیم که تیم ما برنده بشه اما طرفداران اون تیم حریف هم دارن دقیقا همین دعا را میکنند !!!!! حالا اگر تیم ما برنده بشه میگیم خدایا دمت گرم که هوای ما را داشتی و اگر ببازیم گله میکنیم که پس چی شد خدایا؟؟؟ این بود جواب اون همه دعا؟؟؟

میبینید طنز ماجرا را ؟؟؟؟؟؟؟ چرا باید خیال کنیم که ما و قوم ما برای خدا عزیزتر هستیم ؟؟؟؟؟؟

این تفکر از بچگی با ما همراه بوده و تغییرش هم سخته اما خود من تصمیم دارم از این به بعد وقایع زندگیم را جور دیگه ای تفسیر کنم و نه اینکه همش بگم خدا برای من پارتی بازی کرده یا خدا خیلی هوام را داره بلکه متوجه بشم که این خود من و نیات و رفتارمه که وقایع زندگیم را رقم میزنه