نمیدونم خوب یا بد ولی من حتی از وقتی مامانم توی بیمارستان بستری شد آرامشم را از دست ندادم !! نمیدونم چجور قضاوت میکنید ولی حتی همش حرف روز قبل مامانم به ذهنم میومد که میگفت دلم خیلی واسه مادرم تنگ شده و ازش خواستم بیاد منو ببره پیشش ! با خودم میگفتم نکنه خودش واقعا دلش میخواد بره و ماها مانعش بشیم؟؟
اخه چند روز قبل ترش با همسر سر این موضوع بحث داشتم که درستش نیست اطرافیان یک بیمار ، اون شخص را هی عذاب بدن و با عمل های سنگین بخوان به هر قیمتی توی این دنیا نگهش دارن ، اخه دوست همسر مبتلا به سرطانه و علیرغم اینکه پزشکها به خانواده ش گفته بودند بعیده بشه دیگه براش کاری کرد و بهتره عملش نکنند ، ولی اصرار به عمل کردند و حالا دوست همسر چند روزه توی کماست . از نظر من این فقط خودخواهیه اطرافیانه که نذارن عزیزشون راحت از دنیا بره و بخوان به هر قیمتی زنده بمونه ، همسر اما نظر من را قبول نداشت . بهش گفتم چرا همه خیال میکنند مرگ پایان زندگیه؟؟ کسی که میمیره حاضرتر و اگاه تر از ماست و این ماییم که اون را نمیبینیم ، مرگ پایان نیست فقط گذر از مرحله ای به مرحله ی دیگه ست ، چرا چهار چنگولی چسبیدیم به این دنیا و خیال میکنیم بعد این دنیا نیستی در انتظارمونه و انقدر به زنده موندن بها میدیم؟؟؟
حالا واسه مامانم هم چنین نظری داشتم و با خودم فکر میکردم بسش نیست این همه سختی؟؟ بس نیست این همه حرص خوردن ها و عذاب کشیدناش از دست داداش بزرگه؟؟ وقتی خودش دعا میکرده که دیگه بره ، نکنه ماها داریم اذیتش میکنیم که میخوایم نگهش داریم؟؟؟ مطمئن بودم اون طرف دنیای خیلی خیلی بهتری و آرامش فوق العاده ای در انتظارشه و دلم نمیخواست مامان رنج کشیده م را از اون آرامش و راحتی محروم کنم! میدونستم که با مرگ از قفس آزاد میشه ، از تمام دردها و رنج هاش خلاصی پیدا میکنه
بعد فکر کردم بهتره بسپاریمش به خدا و بذاریم هر چی صلاحشه اتفاق بیافته ، اینه که آرام بودم و همسر هم بهم گفت من تعجب میکنم تو چرا انقدر آرومی؟؟ تو اصلا عاطفه نداری؟؟؟ میترسم منم چیزیم بشه تو اصلا واست مهم نباشه !! بهش گفتم حق نداری اینطور بی رحمانه قضاوت کنی ، خودت میدونی که مامانمم چقدر واسم عزیزه فقط دیدگاه من با دیگران فرق داره ، من مرگ را پایان زندگی نمیدونم ، من نمیخوام با خودخواهی خودم ، دیگری را از آرامش محروم کنم
نمیدونم خودمم گاهی به خودم شک میکنم ، نکنه من مشکلی دارم که مثل بقیه آشفته و پریشان نشدم؟؟
نمیدونم اگه واقعا مامان را از دست میدادیم باز هم میتونستم انقدر آرام بمونم؟؟ ولی چرا من از مرگ نمیترسم؟؟ چرا وقتی میشنوم دیگران انقدر از مرگ عزیزشون ضجه مویه میکنند ، با خودم میگم مگه نمیدونند اون عزیزشون چقدر راحت شده ، پس چرا این همه بی تابی میکنند؟؟ چرا خیال میکنند این دنیا همه چیزه؟؟ چرا باور ندارند که کسی که مرده الان هم حضور داره؟؟ چرا باور ندارند که مرگ فقط یه تغییره ؟ عبور از یه مرحله به مرحله ی دیگه ست؟؟؟
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ ساعت 23:19 توسط بانو
|