یک سال گذشت
این دو روزه همش دارم خاطرات پارسال را مرور میکنم . مثلا دیروز با خودم میگفتم پارسال این موقع دردم شروع شده بود رفتیم بیمارستان ، گفت زوده برید پیاده روی ، با همسر رفتیم سمت چهارباغ و سی و سه پل پیاده روی ، برگشتیم باز گفت نه هنوز وقتش نشده ،
پارسال این موقع دم اذان صبح رفتیم دنبال مامان و رفتیم بیمارستان ، بستریم کردند ، کیسه آبم پاره شد ، بردنم اتاق زایمان ، درد کشیدم و ساعت ۱۲ و ربع سر اذان ظهر فسقلم به دنیا اومد
عجب روزی بود اون روز ، الان دیگه اون دردهای عظیم برام فقط یه خاطره ن و با یاداوری اون لحظات فقط لبخند میرنم و اون روز شاید بشه گفت بهترین روز زندگی من بود ، روزی که فقط شادی و خوشحالی را برام تداعی میکنه
فکر میکنم کادر زایشگاه تا بحال زائویی به ساکتی و مظلومی من ندیده بودند ، چند ساعت در سکوت درد کشیدم و دم نزدم ، در حدی که یکی از پرستارا اومد بالای سرم پرسید درد نداری؟؟ گفتم دارم از درد میمیرم !!!فقط اون آخراش که واقعا فراتر از تصور و تحمل بود دیگه جیغ بنفش میزدم
اون روزهای اول که واقعا سخت بود ولی گذشتند و دلبندم روز به روز بزرگتر شد و الان واسه خودش خانم کوچولویی شده ، خانم کوچولویی که همه زندگی من و باباش شده
قرار بود امروز واکسنش را بزنیم ولی دیروز زنگ زدم بهداشت و گفتند واکسن یک سالگی فقط شنبه ها و دوشنبه ها
آرزو میکنم دامن همه ی منتظرا سبز بشه و چنین لحظات نابی را تجربه کنند و همه ی دخترای مجردی هم که آرزوی متاهل شدن و مادر شدن را دارن خدا زودتر آرزوشون را براورده کنه