محتاج اولاد

داشتم فکر میکردم چقدر دیدگاه و نظرات افراد با هم متفاوته و جالبیش اینجاست که همه مون فکر میکنیم این نظر ماست که درسته و بقیه در اشتباهند . به نظرم باید روی خودم کار کنم تا بتونم این همه تفاوت عقیده را خیلی راحت تر هضم کنم و خیال نکنم که این منم که درست فکر میکنم !! مثلا دیروز یه آقایی توی محل کار میگفت هیچ آدم عاقلی حاضر نمیشه به بچه ش واکسن بزنه ! خب اون لحظه حرفش بنظر من خیلی مسخره اومد و حتی توی دلم حرص خوردم که این چه حرفیه میزنه ؟ و دلم میخواست همون لحظه جوابش را بدم اما سکوت کردم. بعدتر به جمله ش فکر کردم . هیچ آدم عاقلی !!!!! با خودم فکر کردم همه ما همینطوریم . خیلی راحت عقیده و نظر خودمون را انحصاری میکنیم و  جوری برخورد میکنیم که انگار فقط و فقط ماییم که میفهمیم . مثل جمله ی این آقا که کاملا انحصاری ابراز میکنه که هر کس به بچه ش واکسن بزنه عقل نداره !! و بعد واکنش درونی من که توی دلم میگفتم این تویی که عقل نداری ! یا مثلا امروز که باز یه نفر که خودش بنگاه املاک داره داشت از هوش و ذکاوت بچه ش تعریف میکرد و بعد چند بار تاکید کرد که بچه م خیلی شارلاتانه ! و به این شارلاتان بودن بچه ش افتخار میکرد !!!! این همه تفاوت نظر و عقیده در جهان هست و لزوما نمیشه گفت کی درست میگه یا غلط و اصلا شاید بشه گفت هیچ درست و غلطی وجود نداره . هیچ بد و خوبی وجود نداره . شاید باید اینطور به عالم نگاه کرد تا بشه راحت تر زندگی کرد و همه را دوست داشت .

از وقتی داداش رفته بابا توی کارهاش خیلی به مشکل میخوره. قبلا داداش خیلی خیلی توی کارهای دیجیتالی و کامپیوتری کمکش میکرد اما حالا خیلی وقتها مستاصل میشه . حتی اگه ماها بلد باشیم کنارش نیستیم که تا به مشکل میخوره براش حل کنیم البته که من توی این موارد صفرم ولی همسر خوب وارده. چند روز پیش مامانم میگفت رسم دنیا همینه . یه بچه هم که به درد پدر مادرش میخوره باید بره اون سر دنیا !! دلم واسش گرفت. کلا به نظرم روی هیچ چیز دنیا نمیشه حساب کرد . خیلی ها بچه میارن که توی پیری تنها نباشند اما بعد هر کدوم از بچه ها میرن یه جای دنیا و یا شاید نزدیکشون باشن اما هیچ یادی هم از پدر و مادرشون نکنند . از نظر من بهترین کار اینه که ادم به هیچ چیز این دنیا دل نبنده و توقعش را از همه چیز و همه کس کم کنه . مثلا مادر همسر به همسر میگفت من که بهتون میگم یه بچه کمه . الان مادربزرگت زمین گیر شده و فقط دو تا بچه داره و همین باعث شده فشار روی این دو تا زیاد بشه ! خب از نظر من اصلا اینکه بچه دار بشیم که توی پیری یه نفر تر و خشکمون کنه خیلی ظالمانه ست ! البته باز هم تاکید میکنم از نظر من ! چرا باید بچه ای را به دنیا بیاریم و بعد یه دنیا انتظار ازش داشته باشیم؟؟؟؟ اون بچه هم یک فرد جدا از ماست که برای خودش آزاده هر جور که دلش میخواد زندگی کنه و قرار نیست ما براش راه و مسیر تعیین کنیم. پدر و مادر صرفا بخاطر تجربیاتشون میتونند یک راهنما برای بچه شون باشند تازه به شرطی که اون بچه ازشون راهنمایی بخواد!! برای مثال مادربزرگ خودم بسیار زن خود ساخته ایه و از هیچ کدوم از بچه هاش توقعی نداره و حاضر نیست هیچ کس واسش کاری انجام بده . بنده خدا با اینکه 9 تا بچه داره ولی تنها زندگی میکنه و توی این سالها با وجودی که بعضی بچه هاش ازش خواستند بره با اونا زندگی کنه هرگز زیر بار نرفته چون دلش نمیخواد سربار کسی باشه . با حقوق بازنشستگی شوهرش که بیش از 40 سال پیش توی تصادف از دنیا رفته داره زندگی میکنه و تا حالا ریالی از بچه هاش پول نگرفته و حتی اگه یکیشون براش یه ظرف ماست بخره تا پولش را حساب نکنه ول کن نیست! بخاطر اینکه نخواد به کسی زحمتی بده خیلی هوای خودش را داره که مبادا زمین گیر و محتاج بشه. توی رژیم غذاییش نهایت دقت را میکنه و الان هم شکر خدا با وجود 80 و اندی سن همه کارهاش را خودش انجام میده و هیچ نیازی به کسی نداره . به قول مادرم میگفت خیلیا میگن دختر بیاریم که وقت پیری کمک حالمون باشه اما الان مادربزرگت را ببین دو تا دختر داره اما هر دو مریض !! هر دو نه تنها هیچ کمکی نمیتونند به مادرشون بکنند که تازه به پرستار نیاز دارند. مادرشون از خودشون سالم تره ! من از این همه استقلال مادربزرگم واقعا لذت میبرم . اینکه از هیچ کس هیچ توقعی نداره و به هیچکس محتاج نیست و تک و تنها برای خودش روزگار سپری میکنه. حتی اگه یه وقت بابام بخواد یه جمعه ظهر بره دنبالش بیارتش خونه ما باید کلی اصرار کنه تا قبول کنه چون حرفش اینه که من راضی نیستم بخاطر من این راه را بیای و بعد بخوای دوباره من را برسونی ! به محض اینکه واکسن کرونا هم اومد رفت واکسنش را زد تا خیالش راحت باشه . حتی وقتی فهمید پیرزن همسایه که عمری همدم و مونسش بود و اصلا اهل پرهیز غدایی نبود و چند سالیه زمین گیر شده و بچه هاش باید بیان پوشکش کنند و تازه با این حال نرفته واکسن بزنه دیگه نرفت پیشش و به بچه هاش گفت چون مادرتون واکسن نزده صلاح نیست من دیگه برم پیشش و اتفاقا اون پیرزن همسایه چند وقت پیش کرونا گرفت و الان توی بیمارستان بستریه ! با خودم میگم چه زن عاقلی که سلامتیش را فدای احساساتش نکرد وگرنه الان اون هم مبتلا شده بود! در مقابلش مادربزرگ همسرم که ازهمه متوقعه و حالا هم که زمین گیر شده حاضر نیست پرستار بگیره و وظیفه ی بچه هاش میدونه که ازش پرستاری کنند و یه بار در جواب مادرشوهرم که بهش گفته بود بذار برات پرستار بگیریم گفته بود من درخت کاشتم که حالا زیر سایه ش بشینم ! پس بچه را واسه چی بزرگ کردم؟؟ و چند ساله دو تا خانواده را به عذاب گذاشته!! و اگر بحث پرستار بشه داد و فریاد میکنه ! خیلی وقتا فکر میکنم این روحیات و عقاید ماست که رویدادهای زندگیمون را رقم میزنه . حتی مادر مامانم هم که خیلی سال پیش به رحمت خدا رفت همیشه و همیشه دعاش این بود که خدایا من را زمین گیر نکن. خدایا من را محتاج اولادم نکن و اتفاقا هم بعد از سکته ی مغزیش توی همون بیمارستان از دنیا رفت ! و نموند تا بخواد محتاج دیگران بشه . حتی مامانم میگفت توی همون دو سه روزی که توی بیمارستان بستری بود وقتی میخواستم واسش لگن بذارم میگفت خدا مرگم بده ! نباشم که تو بخوای برا من لگن بذاری ! و خدا بیامرز چقدر واسش سخت بود که حاضر نشد چنین زندگی ای را تحمل کنه . مامانم میگفت روز آخر بهم میگفت مامان دلم ریحون میخواد. میگفت رفتم براش اوردم گفت نه اینا نه . از اون ریحونهایی که بابام برام اورده بود . اونا یه بوی دیگه ای داشت ! بعد هم آخر سر پدرش را صدا کرد و گفت چرا هی میای و میری بیا پیشم بمون و دستش را جوری که انگار چیزی توی دستش گرفته مشت کرد و گذاشت روی قلبش و تمام !!!!!!

واکسن

عمه ی من سالهاست مبتلا به ام اس هست و الان تقریبا میشه گفت بدنش فلج شده . چند ماه پیش واکسن سینوفارمش را زد. به تازگی گویا از فیزیوتراپش به کرونا مبتلا میشه اما از اونجایی که واکسن زده بوده شکر خدا چیزیش نمیشه و در حد یه سرماخوردگی خفیف رد میکنه اما دختر جوانش که هنوز نوبت واکسنش نشده از مادرش مبتلا میشه و سختش را میگیره و چندین بار زیر سرم میره و حتی پسر بچه سه ساله ش را هم مبتلا میکنه . خواستم بگم خواهشا همگی واکسن بزنید . همین ماجرا اثربخشی واکسن را تایید میکنه چرا که کرونا دخترجوان سالم واکسن نزده را از پا درآورده اما مادر مبتلا به ام اسش با اون وضع جسمیش بخاطر تزریق واکسن علائم خیلی خفیفی نشون داده !!! واکسن زدن را جدی بگیریم

آرزوی من

دیروز تمشک جان پستی نوشته بود و خواسته بود هر کس آرزوش را بنویسه . خب به غیر از اون آرزوهای معنوی که کم و بیش بین همه یکسانه من از آرزویی مادی نوشتم که خیلی وقتها روحم برای داشتنش پر میکشه و نوشتن از این آرزو برای اولین بار با جزئیاتش اونقدر حالم را خوب کرد که دلم خواست توی پستی اینجا در موردش بنویسم.

آروزی من داشتن یه خونه ی بزرگ عین خونه های قدیمی تاریخیه. یه خونه با حیاط بزرگ و درختان زیبا و یه حوض بزرگ که توش ماهی های قرمز شنا میکنند و دور تا دورش گلدون های شمعدونی زیبا چیده باشم. یه خونه با در و پنجره های چوبی . از اون مدل پنجره های قدیمی که با شیشه های کوچیک رنگی رنگی ساخته شدند که تمام ساختمان پر از پنجره های رنگی رنگی زیبای مشرف به حیاط باشه که وقتی بازشون میکنی نور و طراوت می پاشه به خونه. یه خونه با همون مدل طاقچه های قدیمی که یه اتاقش بدون هیچ مبلمانی فقط فرش باشه و پشتی های سنتی قدیمی . یه خونه که توی حیاط زیبای پر از گل و گلدونش چند تا تخت چوبی بذاریم تا بعد از ظهرها همگی بریم روی اون تخت ها بشینیم و چایی و میوه بخوریم. که توی حیاطش یه تاب ببندیم تا دخترکم توی حیاطش بدو بدو و تاب بازی کنه و صدای جیغ های از سر خوشحالیش فضای خونه را پر کنه. که توی حیاطش حتما یه درخت رز آبشار طلا داشته باشیم که با اومدن بهار حیاطمون را غرق گل های زرد خوشگلش کنه . که با اون گل های زیباش برای دخترکم یه تاج گل خوشگل درست کنم و بذارم روی موهای خوشگلش تا دخترکم با اون پیرهن توپ توپی قشنگش و با اون تاج گل آبشارطلاییش توی حیاط بچرخه و برقصه و من از دیدنش غرق لذت بشم. خونه ای که شب ها دخترک عاشق ماهم را ببرم توی حیاط کنار اون حوض پر از ماهی قرمز بنشونم و ماه را نشونش بدم و بعد عکس ماه را توی حوض آب ! تا مثل همیشه با دیدن ماه از ذوقش جیغ بکشه و بگه ماه مال نی نیه و با دستای کوچولوش به خودش اشاره کنه.

نیت

داشتم فکر میکردم یه عمل در ظاهر یکسان ، چقدر در باطن میتونه متفاوت باشه !! و چقدر قضاوت های ما میتونه اشتباه باشه ! برای مثال یه عمل ناپسند مثل دزدی را در نظر بگیرید که از 3 نفر سر زده. اولی دزدی کرده چون زن و بچه ش گرسنه موندند و از سر استیصال و ناچاری مجبور به این کار شده . دومی اما از سر حرص و طمع دزدی کرده. دزدی کرده تا ثروت ده میلیاردیش بشه صد میلیارد ! سومی اما مثل رابین هود، دزدی کرده تا بتونه به دیگران ببخشه چون طاقت دیدن رنج و گرسنگی دیگران را نداشته!! میبیند چقدر تفاوت بین این 3 هست!!!!!! حالا قضاوت های ما که ندیده و نشناخته سریع در مورد دیگران حکم میدیم و نسخه میپیچیم و چقدر این قضاوت ها میتونه از حقیقت دور باشه !!! و چقدر درس بزرگیه این "شاهد بودن" که توی تمام کتابهای معنوی که خوندم بهش تاکید شده!  ای کاش میتونستیم فقط شاهد باشیم نه قاضی !

توی کلیپی از کریشنامورتی در مورد شاهد بودن اینچنین میگه :

به یک گل نگاه کنید. آیا تا به حال به یک گل نگاه کرده اید؟ یا به آن نگاه کرده اید و یک اسم بر روی ان گذاشته اید و گذشته اید؟ یا گفته اید : چقدر زیباست ! بگذار آن را بو کنم ! همه اینها فعالیت های مخربی هستند که مانع آن میشوند که به گل نگاه کنید. به آن درخت بلوط نگاه کنید. واقعا نگاه کنید. شما مشاهده کننده هستید و درخت مشهود. فاصله ای وجود دارد بین شما و چیزی که درخت است. در این فاصله زمان وجود دارد. زمانی که باید طی شود برای دیدن این موضوع. در این فاصله ایده های مختلفی وجود دارد که عملا مانع میشود من حقیقت درخت را ببینم . وقتی دیگر اسم نگذارید یا با دانش در مورد درخت فکر نکنید آنگاه آیا فاصله ای بین شما و درخت هست؟؟ آنگاه مشاهده کننده ، مشاهده شونده است. نه اینکه مشاهده کننده از درخت هویت بگیرد.مشاهده کننده تصویری است که ایجاد شده. مرکز نظارت ، قضاوت و مقایسه و غیره و بعد وقتی به یک موضوع نگاه میکنید : به یک درخت ، یا تجربه خودتان یا رابطه خودتان با کسی ، مشاهده گر یک تصویر است که به تصویری که از دیگری ساخته نگاه میکند. پس رابطه ی بین مشاهده گر و مشاهده شونده یک رابطه نیست بلکه دو تصویرند که به یکدیگر نگاه میکنند . حال وقتی مشاهده گر هیچ تصویری در ذهن ندارد که حالتی فوق العاده و مساله اساسی مدیتیشن است آنگاه مشاهده کننده همان مشاهده شونده است.آنچه وجود دارد مشاهده کننده است نه اینکه مشاهده کننده به مشاهده شونده نگاه کند. وقتی مشاهده کننده همواره طوری عمل میکند که گویی مشاهده شونده چیزی جدای از اوست آنگاه او میتواند عمل کند.ولی وقتی درک کند که مشاهده کننده همان مشاهده شونده است تمامی فعالیت ها متوقف میشوند و از این رو همه تلاش ها متوقف میشود و از این رو هیچ ترسی وجود ندارد و این مستلزم مقدار زیادی تحقیق و مشاهده ی درونی است. قدم به قدم ، بدون رسیدن به هیچ نتیجه گیری. یا وقتی که شما از همه انتخابها و خواسته های متناقض خود آگاه هستید . وقتی همه ی این تحرکات متناقض را فقط نگاه میکنید و با دانستن اینکه مشاهده کننده همان مشاهده شونده است ، در این فرایند اصلا انتخاب وجود ندارد ، فقط تماشای آنچه که هست و این هشیاری کیفیتی از توجه را ایجاد میکند که در آن نه شاهدی هست و نه مشهودی مانند وقتی که واقعا دارید گوش میدهید دیگر نه شنونده ای وجود دارد و نه گوینده ای و این مرحله از توجه حس فوق العاده ای از طراوت و تازگی را در ذهن به وجود میاورد و این تخلیه ذهن از تمامیه تجربیاتی که دارد مدیتیشن نام دارد

از چهارشنبه تا شنبه

چهارشنبه شب 17 شهریور

نشستیم توی اتاق دخترکم. تمام کتابهاش را ریخته دورش و داریم با هم نقاشی میکشیم. آخه دخترکم عاشق نقاشی کردنه و بعد از اون هم عاشق کتاب خوندن! از پنجره نورگیر بوی خوب قرمه سبزی پیچیده توی اتاق. این بو عجیب حالم را دگرگون میکنه و اشک به چشمام میاره. می پرسید چرا؟ چون ناخودآگاه پرت میشم توی خاطرات گذشته و مهمونی رفتن های همیشگی. چقدر رفت و آمد داشتیم اون سالها . چقدر مهمونی میرفتیم و مهمونی میدادیم ! چقدرر دلم برای اون دوران تکرار نشدنی تنگ شده. چقدر دلم یه مهمونی از جنس مهمونی های قدیم را میخواد !!!

پنج شنبه ساعت4 بعد از ظهر با همسر راه میافتیم که یه کم بریم پارک. بهش میگم الان ساعت4 و احتمال زیاد پارکها خلوته ، بهتره رزا را که خیلی وقته پارک نبردیم ببریم پارک. میریم به سمت ناژوان به خیال اینکه باغ پرندگان بریم و دخترک را که عاشق پرنده هاست خوشحال کنیم اما متاسفانه ورودیه پارک بسته ست!! عجبا از مملکتی که روضه خونی توی فضاهای بسته را آزاد میذاره و پارک به این بزرگی و فضای باز را میبنده!!!!!! به همسر میگم خوبه حالا که تا اینجا اومدیم یه سر به مادرت اینا بزنیم. موافقت میکنه و میریم سمت خونه شون. بعد از یک ماه همدیگه را میبینیم و همگی از این تجدید دیدار خوشحالیم. مخصوصا اونها که با دیدن رزا دلشون شاد میشه . خدا رو شکر که کرونای سبک گرفتند و به خیر گذشت.

ادامه نوشته

اول از همه اینو اعتراف کنم که بعد از فکر کردن به حرفهای شما دوستان به این نتیجه رسیدم که در مورد مادرشوهر واقعا کم کاری کردم و حق داشتید. به نظرم بهتر این بود که حداقل پنج شنبه جمعه ها که همسر خونه بود یه چیزی درست میکردم و براشون میبردیم در خونه. به قول شما بحث غذاش نیست بحث اهمیت دادنه و اینکه طرف متوجه بشه که براش عزیزی و دوسش داری. شاید توجیه باشه ولی مطمئنا اگه خونه هامون به هم نزدیک بود صد در صد این کارو کرده بودم اما واقعا مسیرمون دوره . همیشه دلم میخواست مادرشوهرم اینا هم نزدیکتر بودند بهمون. البته نمیدونم شایدم دوری و دوستی بهتر باشه . به هر حال مادرشوهرمم در عین حال که زن خوبیه ولی گاهی حرفهاش ادم را ناراحت میکنه. بگذریم اصلا دلم نمیخواد پشت سر کسی حرف بزنم.

پریروز ظهر که قرار بود همسر ناهار بخره و بیاد ساعت 1ونیم ظهر بود که دیدم دیگه حسابی گرسنمه و همسر هم خبری ازش نیست. بهش زنگ زدم که دیدم هنوز اداره ست. بهش گفتم من خیلی گرسنمه ، ضعف کردم ، زودتر بیا و ناهار را بخر. همسر هم گفت باشه الان میام. ساعت 3 بود که همسر تازه اومد و خیلی هم عصبانی بود. یه کم غر زد که چرا غذا را با اسنپ سفارش ندادی؟ من تا برسم دیر بود و مجبور شدم کلی منتظر بمونم تا غذا حاضر بشه . باید خودت سفارش میدادی که اینقدر دیر نشه. منم تا برخوردش را دیدم خیلی ناراحت شدم و باهاش قهر کردم و گفتم من اصلا نمیخورم. همسر هم گفت نیای همش را میریزم توی سطل. از اونجایی که خیلی گرسنه بودم رفتم و با همون حال قهر غذام را خوردم. به همسر هم گفتم چقدر بداخلاق شدی . اومدی اعصاب من را هم به هم ریختی . اصلا این غذا که دیگه غذا نیست زهرماره !!! همسر هم هیچی نمیگفت. بعد بحث را عوض کرد و هر چی ازم سوال پرسید من جوابش را ندادم. بهم گفت قهری؟؟؟ باز جواب ندادم. گفت میدونی وقتی تو زنگ زدی و گفتی که ضعف کردی من چقدر نگران شدم و استرس گرفتم؟؟!!!! برای همین هم عصبانی بودم چون نگران بودم که ناهار خیلی دیر شد و الان تو حالت بد میشه ! اینو که گفت خیلی آروم شدم. تازه یادم افتاد که همسر چقدر حساسه و مطمئنا همین جمله ی من که گفتم ضعف کردم چقدر نگرانش کرده. از رفتار خودم پشیمون شده بودم .  میتونستم خیلی بهتر برخورد کنم و بجای اینکه با تندی جواب همسر را بدم با لبخند سعی میکردم ارومش کنم. دلم واسه همسر با اون دل مهربونش سوخت. همسری که اونقدر مهربون و دل نازکه که فقط کافیه زنگش بزنم و بگم من حالم خوب نیست تا سریع هر کاری که داره را رها کنه و بیاد خونه . بارها شده حتی به خاطر همین دردهای ساده ی دوران زنانگی بهش زنگ زدم و گفتم یه کم دل درد دارم و بعد دیدم که سریع خودش را رسونده خونه تا من با بچه تنها اذیت نشم. به نظرم باید بیشتر روی رابطمون کار کنم. از وقتی بچه اومده از هم دور شدیم ولی الان که دیگه بچه داره بزرگ میشه و به اون مراقبتهای دائمی نیاز نداره وقتشه که باز برگردیم به همون دوران عاشقی .

از دیروز که دل دردم شروع شد همش دارم با کیسه اب جوش سر میکنم. دیگه فهمیدم که بهترین دوای این دوران برای من کیسه اب جوشه. واقعا عجیب با گرم کردن کمرم دردهام تسکین پیدا میکنه. رزا نیم ساعتی هست خوابیده و من منتظرم همسر با ناهار برسه. امروز حوصله ی آشپزی نداشتم و ازش خواستم سر راه غذا بگیره. 

داشتم وبلاگ محدثه جان را میخوندم که منم هوس کوکو سبزی کردم. اتفاقا اصلا هم سبزی نداریم و توی فکرم که عصر که میریم یه سر خونه مامان توی راه سبزی خورد کرده بخرم.

هوای پاییزی عجیب آدم را میبره توی گذشته ها و خاطرات. باز مهر ماه دوست داشتنی داره کم کم از راه میرسه و من خوشحالم و دلم میخواد کرونا هم به زودی ناپدید بشه تا مهر ماه دلچسبی را تجربه کنیم

توضیح و گلایه

پیرو پست قبل یک سری توضیحاتی لازمه بدم . لطفا یک طرفه به قاضی نرید و ادم را به بی توجهی متهم نکنید. خیلی از مسائل هست که من اینجا ننوشتم

مثلا اینکه مادرشوهرم اینا اصلا رعایت نمیکردند و همسر سر این مسائل کلی حرص میخورد. همه جا میرفتند ، با اتوبوس اینور اونور میرفتند ، مادرشوهرم هفته ای نیست که دکتر و ازمایشگاه نره. هر بار به یه بهونه ای پا میشد میرفت دکتر . سر واکسن زدن به حرف ما گوش نکردند . گفتند واکسن ادم را میکشه ؛ گاهی گفتند اینا اب مقطره !! گفتند ما کرونا نمیگیریم و واکسن نمیخوایم. بعد پا شدند رفتند عیادت دایی همسر که کرونا داشت و خودشونم مبتلا شدند و زیر بار هم نمیرن که از اونا گرفتند !! بعد از وقتی مبتلا شدند همسر مرتبا به مامانش میگفت من میخوام بیام بهتون سر بزنم ولی همش میگفت نه یه وقت نیای اینجا از ما میگیری ! بعد دو هفته پیش زنگ زد و کلی گله به همسر که حالا من بگم تو نیا ؛ تو نباید به حرف من گوش بدی ! داداشت اومده دم در منو دیده تو چرا نیمدی؟ مگه تو نمیدونی که مادر چقدر عزیزه و گردنت حق داره !! فردا صبحش همسر رفته بهشون سر زده و یه چیزایی براشون برده بعد شبش زنگ زده که من فکر کردم بچه ت را هم میاری تا من دم در ببینمش !! همسر میگه اخه مادر من ، بچه که سرش نمیشه که بگم از دور ببینتت که ، میدوه میاد بغلت . بعد مادرش میگه وای مامان چقدر میترسید بالاخره اینم مثل ابله مرغون ، بهتره همه بگیرید خیالتون راحت بشه !!! یعنی من واقعا موندم چی بگم !!! 

بعد سر واکسن زدن من کلی نصیحت میکنن که تو بچه شیر میدی خطرناکه واکسن بزنی !! 

با همه ی این اوصاف خودتون را بذارید جای من ، واقعا ادم از دستشون نمیدونه چی کار کنه !!

چند ماه پیش که میرفتیم پارک همش به همسر میگفتم بیا بریم مامان و خواهرتم با خودمون ببریم اونام گناه دارن حوصله شون سر میره اما همسر میگفت نه ، من مامان و خواهر خودمو بهتر میشناسم نمیخواد بهشون بگی . من اما فکر میکردم همسر اشتباه میکنه . یه بار بهشون گفتم بیاین گاهی با هم بریم پارک . جالبه اینایی که خودشون همش با اتوبوس اینور اونور میرفتند و همش توی دکتر و ازمایشگاه بودند شروع کردند نصیحت کردن من که وای توی این شرایط چرا پارک میرید؟ خیلی خطرناکه . تازه میشنید اونجا غذا هم میخورید؟!!!! من دهنم باز مونده بود گفتم خب غذا که خودمون میبریم بعد هم بچه را پارک نبریم که افسرده میشه . پارک که فضای بازه و دور از بقیه خطری نداره . تازه فهمیدم چرا همسر میگه به اونا لازم نیست بگی بیان !

مادرشوهر

مادرشوهرم الان حدود یک ماهی هست که درگیر کروناست . خواهرشوهرمم علایم داشت چند روز اول ولی هم جواب تستش دو بار منفی شد و هم خیلی زود خوب شد که خودش میگه احتمالا بخاطر قرص های ضد ویروسی هست که چند سالیه بخاطر بیماری روماتیسم میخورم . مادر شوهرم اما خیلی ضعیف شده هم از لحاظ جسمی و روحی . الان یک ماهی هست که بچه ها و نوه اش را ندیده و خب همینم توی روحیه ش خیلی اثر گذاشته. بنده خدا پریشب که شوهرم زنگش زد حالش را بپرسه دیگه طاقت نیاورد و با گریه تلفن را قطع کرد و چون دلش گرفته بود یه کم هم سر همسر غر زد و ازش گله کرد . به همسر گفتم به دل نگیر. بنده خدا باید بهش حق داد. بالاخره این بیماری از لحاظ روحی خیلی ادم را ضعیف میکنه . میگفت همه کارهای من روی دوش دخترمه و شماها هیچ کدوم عین خیالتون نیست . همه ی مسئولیت ها را انداختید گردن خواهرتون. همش از اون توقع دارید که مواظب ما باشه . این دختر چه گناهی کرده که ازدواج نکرده؟ ازدواج نکرده که یعنی راحت باشه اما همه ازش توقع دارند . حتی مادربزرگش هم که زمین گیر شده دختر من باید به اونم رسیدگی کنه . بعد هم با گریه گفت من دیگه روم نمیشه تویی چشمای این دختر نگاه کنم ، از بس همش براش دردسر درست میکنم و با گریه تلفن را قطع کرد. همسر دوباره زنگش زد اما خواهرشوهر این بار گوشی را برداشت به همسر گفت لطفا فعلا زنگ نزن تا مامان یه کم آروم بشه . بعد از یک ساعت باز همسر زنگش زد و اونم باز یه کم گله کرد و گفت تو توی این مدت فقط یک بار اومدی خونه ی ما که اونم اصلا تو نیومدی و فقط دم در یه نگاهی کردی و رفتی . همسر هم گفت آخه مادر من تو کرونا داری من نمیتونستم بیام تو . منم زن و بچه دارم ممکنه اونا هم درگیر بشن اما مادرش گفت اینا همش بهونه ست و اگرم کرونا نبود باز یه بهونه ای جور میکردی و میگفتی من گرفتارم و زن و بچه دارم . بعد هم یه کم نالید که این چه زندگی ای شد . من دیگه خسته شدم . هر روز هم از اینور و اونور خبر مرگ میشنویم . دیگه طاقت ندارم. از اون طرف هم مادربزرگ علیلت افتاده گردن ما و یه اوضاعی داریم که نگو! خودمم دیگه خسته شدم از این ضعف و مریضی. هر روز باید یه سرم یا آمپول بزنم تا سرپا بشم .

واقعا بهش حق میدم . این بیماری بخاطر بحث قرنطینه شدنش از لحاظ روحی خیلی آدم را داغون میکنه . به هر حال همین که هفته ای یک روز هم ما و برادرشوهر میرفتیم خونه شون و نوه ها را میدید خودش توی روحیه ش خیلی تاثیر داشت اما حالا یک ماهی هست که درگیره و کسی نتونسته بره سراغش. اما خب این هم که انتظار داره با اوضاع کرونا و واگیر شدیدش همسر بره کنارشون بنظرم درست نیست .

یه موضوع دیگه اینکه همون موقع که نوبت واکسنشون شد من چقدر بهشون گفتم چرا نمیرید واکسن بزنید و هی گفتند حالا میترسیم و میگن بعضی ها مردند و فلان و بهمان و من چقدر حرص خوردم از دستشون . اما به حرف من اصلا گوش ندادند تا آخر کرونا گرفتند. حالا هم هر چی همسر بهشون میگه تقصیر خودتون شد که نرفتید واکسن بزنید زیر بار نمیره و میگه ربطی نداره و خیلی ها واکسن زدند و باز بیماری را گرفتند .

به هر حال من اصلا حرفهاش را به دل نگرفتم و واقعا درکش کردم. بالاخره هم اینکه این بیماری خیلی از لحاظ جسمی و روحی ضعیفش کرده و هم اینکه غصه ی ازدواج نکردن دخترش را میخوره. بالاخره مادره و نگرانی از اینکه عاقبت دخترش چی میشه را داره . یادمه منم وقتی ازدواج کردم و از اونجایی که توی 32 سالگی ازدواج کردم مامانم بهم گفت نمیدونی چه غصه ی بزرگی از روی دل من برداشته شد و من همش نگرانی تو را داشتم که بعد ما چی میشه .

بعد نوشت : اینو باید بگم که خوشبختانه پدرشوهرم مبتلا نشده و بنابراین برای خرید مایحتاج مشکلی نداشتند و ندارند . خواهرشوهرم هم بخاطر یه مسائلی فعلا یه مدته مرخصی گرفته و سر کار نمیره بنابراین از لحاظ پخت و پز هم مشکلی نداشتند

روح بزرگ داداش کوچیکه

صبح برام پیامک اومد که امروز برم برای زدن واکسن. خیلی تعجب کردم زنگ زدم به همسر که گفت همین الان بهمون گفتند میتونید واسه خانواده هاتون هم ثبت نام کنید و منم اسم تو را ثبت کردم . خودش هم دیروز دوز اول سینوفارم را زد . خدا رو شکر . دیگه توی خانواده ی ما فقط زن داداشم مونده که نزده . ولی داداش و خواهر هر دو آسترازینکا زدند که متاسفانه میگن دیگه نیست که دوز دوم را بزنند و احتمال داره مجبور بشن دوباره یه واکسن جدید بزنند!! چقدر این بی برنامگی ها جای تاسف داره واقعا!!!!!!

دیشب یه سر رفتیم خونه ی مامانم . مثل اینکه بابام دخترخواهرم را برده بود و براش عینک جدید خریده بود که دو میلیون هزینه ش شده بود. همسر خیلی خیلی شاکی شده بود و میگفت چرا بابات اینا فرق میذارن !! من همیشه همه ی کارهاشون را براشون انجام میدم ، هر وسیله ای توی خونه شون خراب بشه من میرم واسشون تعمیر میکنم اما حالا واسه اونا خرج میکنند و چرا نمک نشناسند !! (خداییش هم همسر این چند ساله خیلی خیلی کمک حال مامان بابام بوده و هر جا کمکی از دستش برمیومده براشون انجام داده ) بهش گفتم این نظر توه ولی من مطمئنم که بابام بی منظور این کارها را میکنه و قصدش فرق گذاشتن نیست و اونها هر موقع که ما به مشکلی خوردیم دستمون را گرفتند و انقدر بی انصافی نکن . در ثانی من اصلا چنین چیزهایی برام مهم نیست. دختر من خدا رو شکر هر چی نیاز داشته باشه خودمون براش میخریم. بهش گفتم یادته چند وقت پیش سر ارثی که به مامانت رسیده بود چقدر بهش طعنه زدی که مبادا این پول را بدی داداشم بره خونه بخره . من همون وقت چقدر بهت گفتم تو دخالت نکن و هر کس اختیار مال و اموال خودش را داره و حتی اگه مامانت همه ی پول را بده داداشت که بره خونه بخره من هیچ حرفی ندارم چون خوشحال میشم داداشت هم یه خونه ی خوب بخره . بعد بهش گفتم دست از این حقارت ها بردار . چرا انقدر خودت را حقیر میکنی؟؟ چرا روحت را بزرگ نمیکنی ؟؟؟ آیا دو میلیون اصلا ارزش این را داره که تو اعصاب خودت و زن و بچه ت را به هم بریزی؟؟ به خدا که مال دنیا پشیزی برای من ارزش نداره . من حتی چند سال پیش که یه بار خواهری اومد بهم گفت بیا بریم به مامان بابا اعتراض کنیم که چرا انقدر واسه داداش بزرگه هزینه میکنند بهش گفتم ببین اونها اختیار مال خودشون را دارند و اگر تمام داراییشون را بدن به داداش بزرگه من هرگز اعتراضی نمیکنم !!  الان هم اینو بدون که ارزش روح و روان این بچه هزاران برابر بیشتر از مال و منال دنیاست و من اجازه نمیدم با این حرفهات روح و روان این بچه را به هم بریزی . بعد یاد یه موضوعی افتادم. بهش گفتم میدونی اگر قراره کسی از مامان بابای من طلب داشته باشه اون داداش کوچیکه ست. در حالی که مامان بابام برای داداشم خونه و ماشین خریدند و خرج ریخت و پاش های ریز و درشت خودشون و بچه شون را دادند و میدند اما برای داداش کوچیکه در مقایسه با داداش بزرگه هیچ کاری نکردند ! همسر گفت چرا برای اونم پول دادند رفت خارج. گفتم مگه کلا چقدر شد؟؟ کل کلش به 60 ، 70 میلیون نرسید . ولی برای داداش بزرگه شاید الان بیش از دو میلیارد اون خونه و ماشین ارزش داره ، سوای خرج های دیگه شون . اما این پسر حتی یک بار هم توی این 26 سال عمرش کوچکترین اعتراضی نکرد. حتی گاهی توی گذشته که من و خواهر میرفتیم پیشش و میگفتیم بیا بریم به مامان بابا اعتراض کنیم که چرا انقدر خرج داداش بزرگه میکنند هیچ وقت با ما هم کلام نشد. جوری برخورد میکرد که انگار داریم با دیوار حرف میزنیم. تمام جوابش به ما سکوت بود و بس!!! این سالها که خودش سر کار میرفت تمام هزینه هاش را خودش میداد . هیچ وقت نشد از بابام بخواد واسش چیزی بخره . ببین این پسر چه روح بزرگی داره . اونوقت خودت را با اون مقایسه کن که بخاطر یه هدیه که بابام برای یه بچه خریده اینجوری واکنش نشون میدی . همسر گفت اره راست میگی ، مشکل از خود منه. بهش گفتم افرین حالا درست شد . اگر میبینی شوهرخواهر میتونه تو را آزار بده علتش را درون خودت جستجو کن. هیچ مشکلی بیرون از ما وجود نداره . هر چی هست از درون خود ماست.

بعد به همسر گفتم بیا یه چند جلسه بریم پیش همون مشاور خودت مشاوره . همسر گفت نه صبر کن. خودم میخوام برم فایل های صوتی کلاسمون را باز گوش کنم. باید روی خودم کار کنم. بهم فرصت بده تا بتونم از این حقارتها فاصله بگیرم

بعدتر موقع خواب خودم داشتم به این فکر میکردم که واقعا این داداش کوچیکه عجب روح بزرگی داره !! هیچ وقت هیچ اعتراضی نداشت . موقع رفتنش هم تمام تلاشش را کرد که با کمترین هزینه بره . حتی گشت ارزونترین بلیط هواپیما را انتخاب کرد ، در حالی که اگر من جاش بودم بلیط گرونتر را از همین اصفهان میخریدم که مجبور نشم برم تهران . هیچ وقت کلامی از دهن این بچه خارج نشد که بگه چرا واسه داداش بزرگه چیزی خردید !!!!! جوابش هم به تمام حرفهای ما فقط سکوت بود و بس ! حتی به ما نمیگفت که حرفتون اشتباهه یا چی ، فقط و فقط سکوت بود جواب ما و بس !! بعدتر که من هم وارد فاز کتابهای معنوی شدم و تونستم روحم را بزرگتر کنم دیگه من هم نسبت به حرفهایی که گاهی خواهر میزد بی اعتنا شدم ! ولی خداییش شاید هر کی جای داداش کوچیکه بود جور دیگه ای برخورد میکرد!

 

دلم سفر میخواد

امروز از اون روزهاییه که یه حس خاص توی قلبم دارم. یه حس خوب که نمیدونم علتش چیه. فقط میدونم که حال دلم خوبه برخلاف دیروز که یه کم به مشاجره با همسر گذشت. و علتش هم مثل همیشه بدبینیه همسر به شوهرخواهرم بود که باعث شد دعوت خواهری به کارگاه شوهرش را رد کنیم. که من وقتی فهمیدم داداشم و مامان بابام و دخترخالم هم دعوت شدند و عصرونه هم دور هم آش پختند و خوردند خیلی دلم سوخت که ای کاش همسر هم انقدر نسبت به شوهرخواهر کینه و حسادت و رقابت نداشت تا من و رزا هم دیروز کنارشون بودیم و بهمون خوش میگذشت. نمی دونم چی کار باید بکنم تا این اخلاق همسر تغییر کنه. خیلی دلم میخواد بریم پیش همون مشاوری که همسر خیلی قبولش داره و ازش بخوام به همسر کمک کنه این احساس حقارت و رقابت و حسادت های توی قلبش را پاک کنه اما هم بخاطر کرونا و هم بخاطر اینکه فعلا با وجود رزا پیدا کردن وقت آزاد خیلی سخته باید بی خیال این خواسته قلبی بشم و موکولش کنم به آینده. یعنی اگر این یه مشکل همسر حل میشد دیگه واقعا هیچ مشکلی با همسر نداشتم و همه چیز عالی بود.

رزا چند روز دیگه 20 ماهش تموم میشه . روزها به سرعت سپری شدند و دخترکم داره 20 ماهه میشه. ماشالله حسابی شیرین زبون شده و دلبری میکنه از همه. چند روزه از حرف زدن تک کلمه ای رسیده به دو سه کلمه ای . مثلا پریروز میگفت آسانسور رفت بالا ! و داره سعی میکنه جملات را تکرار کنه. این مدت بخاطر موج پنجم کرونا خونه نشین شده بودیم و جز خونه ی مامان جایی نمیرفتیم . خیلی دلم میخواد آمار کم بشه و باز بتونیم دخترک را ببریم شهربازی و اینور و اونور. قبلا گاهی میبردیمش شهربازی سیتی سنتر که قطارش را خیلی دوست داشت یا گاهی 3 تایی میرفتیم هاپیر خرید اما خیلی وقته که دیگه همین دلخوشیهای کوچیکمون هم حذف شده بودند حالا با شنیدن خبر اینکه در حال عبور از موج پنجم هستیم خوشحال شدم. خدا کنه باز اوکی بشه و بتونیم بریم گردش. مخصوصا که مهر ماه دوست داشتنی داره از راه میرسه و من از حالا به فکر اینم که عصرای مهر ماهی 3 تایی بریم چهارباغ پیاده روی ! قبل از این موج پنجم قرار بود بعد از 3 سال بالاخره یه مسافرت بریم . اسم نوشته بود همسر برای شمال که اواخر شهریور بریم که متاسفانه با این اوضاع کنسل شد . خیلی خیلی به یه سفر نیاز داریم. آخرین بار که رفتیم سفر مهر ماه 97 بود یعنی 3 سال پیش !!!!!